زهرازهرا، تا این لحظه: 21 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
Date of creation of my blogDate of creation of my blog، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
My membership dateMy membership date، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

🌹خاطرات یک بانوی روشندل🌹

قلبم را به ❤خدا❤ میسپارم، که او به شدت کافیست

لیلت الرغایب شب آرزو ها

میگن اگه برای هر کی دعا و آرزوی خوب کنی خدا هم واسه تو خوب می خواد. شاید خیلیا بهم بدی کرده باشن. تهمت زدن. دل شکستن. ولی من امشب حتی واسه اونام آرزو های خوب به آسمون می فرستم. خدایا همه رو عاقبت به خیر و خوشبخت کن، منم توشون. خدایا خیلی دوستت دارم. دوستت دارم چون: پناهمی، تکیه گاهمی، رفیق روز های خوشی و ناخوشیمی، اصلاً نمیشه بگم چقدر عاشقتم خدا جونم. --- التماس دعا.
8 اسفند 1398

جوک های خنده دار پزشکی

دکتر, بیمار, جوک های خنده دار      دکتر اول : امروز یکی از بیمارهام می گفت که ، پدر پدر پدر پدربزرگ خودش رو دیده!!     دکتر دوم : از دو حال خارج نیست ، یا دروغ میگه ، یا سایکوز حاد داره!     دکتر اول : نه ، فقط لکنت زبون داره !!! ---     بیمار: دکتر جون دستم به دامنت ، دیگه تحمل این درد رو ندارم ، بکش منو ، راحت بشم.     دکتر : آقا جان من خودم کارمو بلدم ، شما لازم نیست یادآوری کنی !؟ ---     بیمار: واقعا عجيبه آقای دکتر! از وقتی شروع کردم به صحبت با شما و دردها و مشکلاتمو براتون گفتم، سردردم کلا از بين رفته.   &nbs...
7 اسفند 1398

حال و هوای هفته اول اسفند ماه

سلام دوستان. خوبین؟ منم هی بد نیستم. اما این روزا دل و دماغ پست گذاشتن نداشتم. شیوع بیماری کرونا و اضطراب های مخصوص به خودش تموم فکر و ذکر مردم بیچاره شده. این روزا همه عصبی ان. جالبیش اینه که به جای اینکه قوت قلب هم باشیم، سر کوچیک ترین چیزا جوش میاریم و با هم بحث می کنیم. این هفته کلا تو خونه بودم. می ترسیدم برم بیرون مریض بشم. یعنی از پنجشنبه شب تا یکشنبه هم بد حال بودم تقریباً. باد خورده بود سرم، سرما خورده بودم. از دیروز صبح تا همین الان، بارون اومده و داره میاد. هی تند و کند میشه شدتش. ولی قطع نشده فکر کنم. خدایا شکرت بابت این رحمت الهی. ولی امیدوارم سیل نیاد. من صدای برخورد قطره های بارونو به پنجره اتاقم ...
7 اسفند 1398

ميخ در ديوار

يكي بود يكي نبود،  بچه ي كوچك و بداخلاقي بود. روزي پدرش به او كيسه اي پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.  روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد. بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه...
2 اسفند 1398